عاشقان، عاشق معبود نبودن تاکى
عاشقان، عاشق معبود نبودن تاکى وصف دلدار ز بيگانه شنودن تاکى
خدمت و بندگى غير نمودن تا کى لب به بدگوئی و تحقير گشودن تاکى
بهتر آنست که اين قصّه دل گوش کنيد
سفر عشق ز بیراهه فراموش کنيد
شيخ در زحمت خلق اينهمه کوشش دارد فتنه و جور وستم بارنکوهش دارد
جانم،اين سطوت ظلم است چه ارزش دارد نار بُغضا سبب وعلّت مُدهش دارد
خوش زمانى که همه سالک نورى بوديد
سالک خوب وسخن ورز وصبورى بوديد
سفر عشق به اقليم بقا پر خطر است خطر ازمکرشياطين ره وسيم وزراست
هرفريبى که تو گوئى بکمين درگذراست هرجلائى که تو بينى دراين رهگذراست
اى خوشا آنکه زدنيا و زرش مستغنى است
کوثر عُرف بقا را به دعا مستدعى است
تومپندارکه در راه طلب حوصله چيست مرکب باديه صبراست وفريبنده بَسیست
گر بجائى نرسيدند زکم حوصلگیست گررخ دوست ندیدند ز افسرده سريست
منبع گنج الهى است دل و محرم راز
نقش اوهام پليد است ، ز دل دور انداز
درطلب کوش که بينى همه آواره اوست هرچه درعالم ذى روح بُوَد درپىِ هوست
قلب عشّاق روان باخته دردرگه دوست تا زسرپنجه تقديررهد، بسته به موست
طلبش شامل عشق است زمجنونش ياب
هر چه جز ليلى پاک است بيفکن در آب
هر ديارى که رَوى طلعت يارت به نظر هرکجا مينگرى وجه وجمالش به بصر
هردرى را که زنى صورت محبوب به سر بوى يوسف شنوى از ثمر ويمن سفر
توچه دانى که چشى خوارى دشنامى چند
يا که از جام تمنّا ببرى کامى چند
گرچنين است قدم در ره عشقش بگذار گرچنان است تواز شک ويقينى به کنار
شعله عشق فروزنده، جهان همچون نار پاى کوبانه چو حلّاج رَوى بر سر دار
مرکب عشق که درد است و برانگيزد آه
زان بَرَد عاشق سر گشته به محبوب پناه
جان ودلباخته آنکسکه زخودبی خبرست صدسرانداخته چون طايربى بال وپرست
مهرپرورده وخوى کرده وآشفته سرست رخت بربسته و دلبسته و دلخسته ترست
بزم عشّاق پر از شوق و تمنّاست ، ببين
پرتو شعلۀ او شورش و غوغاست، ببين
پيش اوکافرومأنوس به دين هردويکيست جهل مجھوله وعلم يقين ھردو يکيست
شوکت زندگى و ذلّت اين ھردو يکيست روزهجران وشب تارحزين ھردويکيست
دين ودل باخته چشم از دوجهان برچيند
در ميان همگان يوسف خوبان بيند
حالِ اين عاشق شوريده تماشا دارد محنت ورنج وغم عشق چه حاشا دارد
چشمۀ مهر و وفا جلوه رخشا دارد شرح افتادگى اش ارزش انشاء دارد
کس نداند که ندانسته در انديشه کيست
عشقِ بى پردهِ او در هدفِ تيشه کيست