شرح دل آرائی تو
دلِ زارم چه دهـد، شـرح دل آرائیِ تو شرح خوبیُّ و قدُ و قامتُ و زیبائیِ تو
نرگـسِ غمزه زنُ وحُسـنِ مسیحائیِ تو زلـفِ آشـفتهِ تو، چهره یِ رٶیائیِ تو
یار را گو، سبب غصّهِ پنهان تو شدی
باعث بستگیُ و رنجِ فراوان تو شدی
هرچه نالـد دلِ ریشم زجهان، باز کم است آنچه هرلحظه فزونترشود اندوهُ وغم است
آتشی سـر کِشدُ و شـعلهِ آن زیرُ و بم است من گمان میکنم این زادهِ جورُ و ستم است
آخـر از سرکشیُ و فتنهِ دوران چه کنم؟
اینهمه جورُومنِ بی سرُوسامان چه کنم؟
دردرونِ دلِ من چشمهِ عشقیسـت به جوش گه به خـاکم بنشـاند، وَگهی بخشـد هوش
گـاه جوشـد پـر شـراره، گاه آرامُ و خموش گاه بردریای غم ریزد وَگویداین سروش
زندگی را ارزشی جز با توبودن هیچ نیست
بی تو بودن کی توانم، قهرُوآزارت زچیست؟
کاش اگـر یار جـفـاکـار وفـائی میداشت در دل خویش به این دلشده جائی میداشت
یک دمی با من مسکین، ورائی میداشت ارغـوان جـامِ مـیِ ناب، صفـائـی میداشت
باش آزاده که ،بهمن، تو جفائی نکنی
از سرِ غمزدگی همچو خطائی نکنی
شعر از دکتر بهمن سلوکی، هوفهایم بتاریخ 18 جون 2013