تضمینی به شعر شهریار

          حالا چرا

آمدی، ای جان شیرینم، به سر سودا چرا
در شب تاریک غم دلخون کنی مارا چرا؟
باهزاران غصّه سرکردم غم دوری کنون
“آمدی  جانم  به  قربانت  ولی  حالا چرا”

“بی وفا  حالا  که من افتاده ام از پا چرا”
پای در گِل میخرامد بخت من، پروا چرا؟

 

حسرت نـاکامی ام  دیـدی  و بیتـاب آمـدی
گرچه خورشیدی ولی دروقت مهتاب آمدی
آمـدی مـرهـم  نهی  بـرقلـبی  افسرده، ولی
“نوشداروئی و بعد از مرگ سهراب آمدی”

“سنگدل این زودتر می خواستی حالا چرا”
جان من این  پیشتر می خواستی حالا چرا

 

ناز تو، ای نازنینا،  گو که اکنون زآنِ کیست
صبرمن ازکف ربودی ظلم وآزارت زچیست
مصلحت دانم  که من بـرعشق تـو دامن زنـم
“عمرها را مهلت امروز و فردای تو نیست”

“من که یک امروزمهمان توام فردا چرا”
مرغ دل  افتاده دردامت، کنی رسوا چرا

 

دلبرا ،  بر وصل  تو  بار گرانی داده ایم
سیل اشک دیدگان را  سایه بانی  داده ایم
عالمم کزعشق تو افروخت در سیلاب غم
“نازنینا ، ما به  ناز تو  جوانی  داده ایم”

“دیگر اکنون با جوانان ناز کن با ما چرا”
سِحر و افسون وپریشان میکنی مارا چرا

 

سایه با من همنشین شد،  ناله با من همتبار
پای نـومـیدی بـه کامـم، چشـمهایـم اشـکبار
کی  توانم  جام غم از روی ماهت  درکشم
“وه که با این عمرهای  کوته  بی اعتبار”

“اینهمه غافل شدن ازچون منی شیداچرا”
اینهمه  سوز نهان  نَشْوَد  زمن پیدا چرا

 

هـر شـبی بسـتان عشـقم آتشی گسترده بود
آشکارا هـر سـحر چشـمم  بخون آکنده بود
دهـر ویران را بجز نقشی در افکارم نماند
“شورفرهادم بپرسش سربه زیرافکنده بود”

“ای لب شیرین جواب تلخ سر بالا چرا”
مرغ رامی را چنین آزار لا تحصێ چرا

 

در  بسـاط  عاقـلان، راز درون  بایـد نهُـفت
زینجهت مهمان دل با عـقل خـود آهسته گفت
چشـم جان پنهـان کـنم هـرصبح ازبیـداد شب
“ای شب هجران که یکدم درتوچشم من نخفت”

“اینقدر با بخت خواب آلود من لالا چرا”
بُرده هستی رابه یغما سیل غم یکجا چرا

 

عارفی  شادی  به عیش دُردنوشان می کند
منزلت ها   بر قبای  می  فروشان می  کند
ای گدای خانقه ،  یک دم  به  فریادم  برس
“آسمان چون جمع مشتاقان پریشان می کند”

“در شگفتم من نمی پاشد زهم دنیا چرا”
آه دلسـوزم نمی کـاهـد غـم از دلهـا چرا

 

عندلیبی  میکند  با  گل حکایاتی  وزین
بارگاه عزّ وجاه است گوسخن بهترکزین
میبُرَد فیضش هـر آن از آسـتان قدس او
“در خزان هجر گل ای بلبل طبع حزین”

“خامشی شرط وفاداری بود غوغا چرا”
بیقراری خاصّ عاشق ها بود، سُکنا چرا

 

چونکه این بحریست بی پایان وراهی پرخطر
تشنه ای را جرعه ای ده، زان تو مییابی  ثمر
گر شفیقی  را  بجوئی ، یادی  از  بهمن  بکن
“شهریارا  بی حبیب خود  نمی کردی  سفر”

“این سفر راه قیامت میروی  تنها  چرا”
شوروآشوبی می اندازی تو دردلها چرا

 

تضمینی بر شعر “حالا چرا” از استاد شهریار

بقلم دکتر بهمن سلوکی، هوفهایم بتاریخ اول جون 2012