سرنوشت

سرنوشتم خبری میدهدم ، آری
که بازیچه دوران شده ام
ماه ها رفت
عمر کوته سپری شد
سال دیگر بگذشت
یک نفر نیست که بپرسد از من
عمر کوتاه تو با عشق چه کرد؟

با تو گویم سخن از راز درونم
تا بپرسم از تو
رهگذر بر من مسکین چرا خنده نمود؟
او ندانست که در قلب پریشان من
تو بودیّ و تو هستی ، تک و تنها
شاخص ات درِّ صدف
نه ، پری گونه و در عالم رویاء
آه و صد آه
ندانسته دلم در پی چیز دگری بود