خواب شيرين
ديدم بخواب شيرين، چون هستیْ آشکارا يـک معـبـدی بلـورين ، با گـنبد طلارا
در زير طاق گنبد، در آن سـرای سرمد افسـرده ام و بی حـّد ، مشتاق آشــنارا
هر جا که ميدويدم ، درهای بسـته ديـدم در پشت هر دری بود سدّی زسنگ خارا
از روی نا امـيـدی ، خـوانـدم مثال بلـبل يارب تفقّـدی کـن شـوريـده دل گـدارا
صوتی بر آمـد و من دربی گشوده ديـدم دست طلب گشودن، مشکل گشاست مارا
ياران همـه روانـه ، سـوی مقـرّ جـانان سـرْ داده ، عاشـقانه ، آواز با صفارا
من نيزمثل ياران، وارد شدم بـه رضوان شـايد که باز بينـم آن طلعــت خدارا
درلابـلای درگـاه ، گفتنـد هـر چـه داری بگـذار وهان گـذر کـن، تالار مشـکسارا
ديدم نشسته سلطان در روی تخت کيوان آن قبـله گـاه عرفـان ، گنجينـه وفارا
بی واهمه دويـدم ، سـوی نـگار بيتـا زانـو زدم به پـاي ، دادارِ پـاک پـارا
دامان او گـرفتـم از شـوق وصـل آنـدم چون طيربی پر و بال، تا جان کنم نثارا
گويا که قبـله گاهم در عالمی دگـر بـود شه کی کنـد نـظاره ، مسـکين بينوارا
آهم زدل برآمـد، چون شـمع گريه کردم ای شـمس آسـمانی تغييـر ده قضارا
دستم گرفت وانگه، چون نورجلوه بنمود دريافتـم در آنـجـا ، اسـرار کيميـارا
تعبير رفت و گفتنـد ياران با غيورش درسينه کرده بهمن، گلبانگ “يا بها” را
شعر از دکتر بهمن سلوکی؛ فرانکفورت اوّل اوت 2003